۱۰ اردیبهشت، ۱۳۹۲

رونویسی از حیرانی‌ها - 24


اندوه
هیچ حواسم نبود، دو فنجان ریختم.



Grief
WITHOUT THINKING, I made two cups.
 

نویسنده: آلیستر دانیل
ترجمه: اسدالله امرایی

رونویسی تراژدی - 30

دريا خوابیده با موج‌هاش
زوج‌هایی كه در آغوشِ هم
از هم می‌پاشند


شعر: شهاب مقربین

۰۷ اردیبهشت، ۱۳۹۲

رونویسی از شکل مضحک دنیا - 29


آقاحیدری کارش کلیدسازی بود. یعنی بود. دیگه کار نمیکرد مغازه و دکون دست پسرهاش بود. اما غروبها میآمد دم دکون و هر وقت که می‌آمد ملت دورش حلقه میزدن. شیرینکلام. کتابخون. اما مهمتر اینکه، ازش افسانه ساخته شده بود. میگفتند قفلی نیست نتونه باز کنه. "15 سال حبس بوده چون در گاوصندوق بانک ملی خاوران را باز کرده. شاهکلید همه قفلها را داره. چشمبسته گاوصندوق باز میکنه."
سواد هم به اندازه داشت. از مولوی بلد بود به هنگام کد بیاره. حافظ را هم مزه
مزه میکرد اما این مایههای ادبیاش بیشتر واسه هجوگویی و تکهپرانیهاش بود. بهخصوص از مولوی و دفتر پنجمش. اینکه زندان رفته باشی و سوات شعر و این حرفها را داشته و بلد باشی - یا اصلا برات ساختن که بلدی - خلاصه، کارهایی بکنی که دیگران نمیکنند و نمیتونند، کافی بود؛ کافی واسه اینکه بشی "دانای کل" محل. میدیدم و میشنیدم که باباها میگفتند این پسرم تن به کار نمیده به درس نمیده یکراهی بگو. یک نشونی بده. چه کنمش؟
البته اکثریت خاموش می
گفتند "آخه کلیدساز و قفلبازکُن رو چه به این نسخهها؟"
اما خب تکلیف این اکثریت همیشه معلوم بوده. همون اقلیتها اسطورهها و نمادهای محله را یکییکی تصویب میکردند و با بوق و کرناشون جا مینداختند. مثلا کسی نپرسید آخه چاقوکشی مثل "مجید آیینهچی" واسه چی باید بشه افسانهی محله؟ همین که دستهصدفی را طوری توی دستش میچرخوند که چشم نمیدید آخه شد معیار؟ آره شده بود. به کسی هم ربطی نداشت. "شما دوست نداشتی یا نداری نیسان بگیر جمعه اثاثت را ببر."
ما هم علاف بودیم و پامنبر آقاحیدری بر می
خوردیم."قفل ماشین یک خانم مهندس را توی آبادان باز کردم گفت هر چه میخواهی بهت میدم گفتم یک ماچ."، "قفل خونهی یک جراحه را پوززنی باز کردم خودش بهم دستخوش داد یک هفته فرستادم کیش. کیش اون موقعها نه الان. اون هم با طیاره هما."، "توی حبس که بودم چندباری از آگاهی اومدن دنبالم که بیا و ببین این قفلها چطور باز شده. یک سرهنگ جویباری بود قد دومتر بهم میگفت حیدری تو باید پلیس میشدی تخم سگ..."
توی یکی ازهمون روزها که از مدرسه تقوی
پیشگان، دستهای برمیگشتیم خونه، آقاحیدری برخلاف همیشه دم دکون بود و مجیدآبسالان گفت بریم "چیز" یاد بگیریم از آقاحیدری. دور و برش خلوت بود و چه نعمتی لعبتتراز این؟ دورش حلقه زدیم و مجید گفت: آقا حیدری میخواهیم مرد بشیم چه باید کنیم؟ خندید و گفت: چقدر فحش بلدین؟
"هان؟ فحش؟ آره فحش. اصلنی تو پنجتا فحش بد بده بینم."
حسن، که آقاحیدری رو کرده بود بهش، هول شد و تکهپاره چند تا فحش کافدار، خطاب به ننه و خواهر صدام داد. بقیه هم از همون فحشهای حسن بلد بودند. اونجا بود که آقاحیدری اولین درس فردگرایی را بهمون داد.
"آدم و مرد باید فحش خودش را داشته باشه. حالا هر چی. فحش خودتون را درست کنید که فقط مال خودتون باشه. فقط هم به ننه طرف نباشه، به بابای یارو به داداشش هم بلد باشین فحش بدین. اینا هم کس و کارشن دیگه. فحش خصوصی خودتون را بلد بشین."
خصوصیت داشتن را آقاحیدری یاد اون جمع داد. خصوصیت نه عمومیت. اینها را ما قبل از اینکه مجید بره دانشکده فلسفه و کتابهای خوب یاد بگیره و به ما بگه، یاد گرفتیم. آ،ره قبل از دانشگاه رفتن مجید.


 نوشته: مهدی افشارنیک

۰۵ اردیبهشت، ۱۳۹۲

رونویسی از شکل مضحک دنیا - 28


«تو یک چیز بدیهی می‌خواستی: آپارتمانی ساکت، با دکوری آرامش‌بخش و مناسب خانواده، مثل آپارتمان‌هایی که دیگر خانواده‌های هم طبقه‌ی تو و هم چنین من داشتند ... اما معنی این تصویری که تو از آپارتمان می‌ساختی، چه بود؟ معنی‌اش این بود که تو با دیگران تفاهم داشتی اما با من نداشتی ... این دیگران وقتی ازدواج می‌کنند کمابیش اشباع‌اند و زناشویی از نظر آن‌ها آخرین لقمه‌ی بزرگ و چرب و نرم است. از نطر من این طور نیست. من اشباع نیستم. من کاسبی راه نیانداخته‌ام که قرار باشد، زندگی زناشویی سال به سال گسترش بیشتری پیدا کند. من نیاز به آپارتمانی برای همیشه ندارم که بخواهم از درون آرامش مرتب و منظم‌اش این کسب را پیش ببرم. اما مسئله فقط این نیست که من به چنین آپارتمانی نیاز ندارم. چنین آپارتمانی مرا می‌ترساند. من سخت تشنۀ کارم هستم ... روابط‌ام در این‌جا اما در جهت مخالف کارم است و اگر از درون همین روابط آپارتمانی را مطابق میل تو سروسامان بدهم، معنی‌اش این است که ... تلاش می‌کنم این روابط را برای تمام عمرم حفظ کنم و این یعنی بدترین چیزی که ممکن است دامن‌گیرم بشود.»



ترجمه: ناصر غیاثی

توضیح مترجم:
پاره‌ای از ترجمه‌ی کتاب الیاس کانه‌تی "محاکمه‌ی دیگر، نامه‌های کافکا به فلیسه" که در حال انجام آخرین ویرایش‌اش هستم. [در ترجمه‌ای که در بالا آوردیم] کافکا به عنوان یک مثال مشخص از مشکلات بین خودش و فلیسه، به تفصیل از عدم توافق‌شان در مورد آپارتمان حرف می‌زند.

۰۳ اردیبهشت، ۱۳۹۲

رونویسی فریادها - 18

می‌دانم دستان‌ات را که کلید من بود
به من بازنخواهی گرداند
آن را با درهایی در میان خواهی گذاشت
که هیچ کدام باز نمی‌شوند
و ما هم چنان ناگشوده و ناجور خواهیم ماند


بخشی از شعر: حسین سناپور

۰۲ اردیبهشت، ۱۳۹۲

رونویسی امیدواری‌ها - 17

مرا کیفیت چشم تو کافی‌ست / ریاضت‌کش به بادامی بسازد


شعر: طالب آملی



توضیح محسن آزرم:
این دو بیتِ اوّلِ غزلی‌ست از طالبِ آملی؛ نه یک دوبیتی از باباطاهر. بیتِ دوّم به‌تنهایی نشان می‌دهد که شاعرش در شمارِ پیروانِ «سبکِ هندی» بوده و قرن‌ها بعد از باباطاهر، یعنی در قرنِ یازدهم، زندگی می‌کرده. تبدیلِ «بسازد» به «بسازه» و «بساجه» در طولِ تاریخ و علاقه‌ی کاتبان و نسخه‌نویسان هم برای پُربارکردنِ دیوانِ باباطاهر فایده‌ای نداشته و بیتِ دوّم همه‌چیز را لو می‌دهد: نوعِ نگاه و استفاده از کلمات کاملاً پیروِ «سبکِ هندی»‌ست. مهم‌تر از این‌ها دیوانِ طالبِ آملی هم هست که می‌شود ورقش زد. اگر دمِ دست نبود هم می‌شود به کتابِ «صیّادانِ معنی» [برگزیده‌ی اشعارِ سخن‌سرایانِ شیو‌ه‌ی هندی]، انتخابِ محمّد قهرمان، مؤسسه‌ی انتشاراتِ امیرکبیر، چاپِ دوّم، هزار و سیصد و نود سر زد و محمّد قهرمان صاحب‌نظرِ بی‌بدیلی‌ست در شناخت و معرّفیِ شاعرانِ «سبکِ هندی»

۰۱ اردیبهشت، ۱۳۹۲

رونویسی عاشقانه‌ها - 33

عشق عجب بیماری لاعلاجی است. عشق خود لوسمی مزمن مایلوییدی است. لوسمی مزمن مایلوییدی اذیتت نمی‌کند، طولانی و عمیق است، مثل لوسمی حاد نیست که شش‌ماهه تو را از پا می‌اندازد. عشق لنفوم بورکیت و لنفوم نان‌هوچکین و گومای سفلیسی نیست. عشق لوسمی مزمن مایلوییدی است. انگار هیچی نیست اما بالاخره تو را می‌کشد. بغضم می‌ترکد، بی‌صدا، بی‌حرکت. دلم برای رها تنگ شده است.



بخشی از داستانِ دکتر داتیس: حامد اسماعیلیون

رونویسی امیدواری‌ها - 16

عینکش عینک دیشبی نیست. رنگی است. قشنگ‌تر است. خودش هم قشنگ‌تر است. چشم‌های قهوه‌ای دارد انگار و سریع حرف می‌زند. ممکن است از جمله‌ی قبلی‌ش جا بمانم. شرط می‌بندم اگر خواننده می‌شد همه‌ی آلبوم را در همان آهنگ اول می‌خواند، اگر بازیگر می‌شد تمام فیلم را در سکانس اولش بازی می‌کرد، اگر نویسنده می‌شد کتاب را روی طرح جلد تمام می‌کرد. مانتوِ سفید پوشیده با کتانی سفید.


بخشی از داستانِ دکتر داتیس: حامد اسماعیلیون